اگر ما واقعیت خارج را هرگز آنچنان که واقعیت سینمایی جلوهگر میشود مشاهده نمیکنیم، سوال اینجا است که پس چرا زبان مونتاژ پذیرفتهایم و آن را به راحتی ادراک میکنیم... جواب این است که اگر چه ما، در، ظاهر، اطراف خویش را آنچنان که در سینما معمول است نمیبینیم، اما در باطن، کیفیت دیدن ما به همان نحو است که در فیلم جلوهگر میشود. ما اطراف خویش را با بصیرتی مینگریم که از شناخت خویش نسبت به جهان یافتهایم. نحوهی عمل قوهی باصره این نیست که مثلا به هر چیز خیرهتر میشود آن را بزرگتر ببیند، آن همه که تمام محوطهی دیدنش را پر کند؛ کیفیت دیدن ما همان است که هنگام خیره شدن به یک شیئ از دیگر اشیا انصراف پیدا میکنیم و در اطراف خویش فقط به چیزهایی خیره میشویم که نظر ما را جلب می کنند. «تصویر درشت» از یک شیئ در سینما در واقع بیانگر همین جذب و انصراف است؛ جذب چشم و ذهن به آن شیئ و انصراف چشم یا ذهن از دیگر اشیا. ما در اطراف خویش برای هر یک از اجزای واقعیت، ارزشی متناسب با آن در ذهن خویش قایل هستیم و نگاه ما نسبت به اشیا یکسان نیست؛ در سینما همین تفاوتها است که بیان میشود. یعنی در حقیقت، ما واقعیت اطراف خویش را نیز به صورتی تقطیع شده میبینیم و آنچه در درون ما این اجزای منقطع را به یکدیگر پیوند میدهد، شناخت ما و بصیرتی است که آن شناخت به ما عطا کرده است. جذب و انصراف ما نسبت به اجزای واقعیت اطراف، با میزان علاقهی ما نسبت به آنها رابطهای مستقیم دارد و ریشه ی این علایق را نیز باید در معرفتمان نسبت به جهان جستجو کرد.