همدم یار شدن دیده تر می خواهد
پیر میخانه شدن اشک سحر می خواهد
عاشقی کار دل مصلحت اندیشان نیست
قدم اول این راه جگر می خواهد
بال و پرهای به دور و بر شمع ریخته گفت
بشنود هرکه ز معشوق خبر می خواهد
هرکه عاشق شده خاکستر او بر باد است
عاشق از خویش کجا رد و اثر می خواهد
هنر آن نیست نسوزی به میان اتش
پرزدن در وسط شعله هنر می خواهد
در ره عشق طلا کردن هر خاک سیاه
فقط از گوشه چشم تو نظر می خواهد
ظرف آلوده ما در خور سهبای تونیست
این ترک خورده سبو رنگ دگر می خواهد
زدن سکه سلطانی عالم تنها
یک سحر از سر کوی تو گذر می خواهد
فدای نرگس مستت باد، هزار زنبق صحرایی
هزار سر همه سودایی، هزار دل همه دریایی
میان کوچه بیداران، هنوز در گذر توفان
به یاد چشم تو می سوزد، چراغ این شب یلدایی
کنار من بنشین امشب، که تا سپیده سخن گویم
تو از طلوع اهورایی، من از غروب تماشایی
هزار شب همه شب بی تو، زبان زمزمه ام این بود
بخواب تا بدمد بختت، بخواب ای سر سودایی
چه مانده است زما یاران! دلی شکسته تر از باران
دلی شکسته که خوکرده است، به درد و داغ و شکیبایی
تو نیستی و دلت اینجاست، کنار آینه و قرآن
برادران همه برگشتند، چرا به خانه نمی آیی؟
اگر ما واقعیت خارج را هرگز آنچنان که واقعیت سینمایی جلوهگر میشود مشاهده نمیکنیم، سوال اینجا است که پس چرا زبان مونتاژ پذیرفتهایم و آن را به راحتی ادراک میکنیم... جواب این است که اگر چه ما، در، ظاهر، اطراف خویش را آنچنان که در سینما معمول است نمیبینیم، اما در باطن، کیفیت دیدن ما به همان نحو است که در فیلم جلوهگر میشود. ما اطراف خویش را با بصیرتی مینگریم که از شناخت خویش نسبت به جهان یافتهایم. نحوهی عمل قوهی باصره این نیست که مثلا به هر چیز خیرهتر میشود آن را بزرگتر ببیند، آن همه که تمام محوطهی دیدنش را پر کند؛ کیفیت دیدن ما همان است که هنگام خیره شدن به یک شیئ از دیگر اشیا انصراف پیدا میکنیم و در اطراف خویش فقط به چیزهایی خیره میشویم که نظر ما را جلب می کنند. «تصویر درشت» از یک شیئ در سینما در واقع بیانگر همین جذب و انصراف است؛ جذب چشم و ذهن به آن شیئ و انصراف چشم یا ذهن از دیگر اشیا. ما در اطراف خویش برای هر یک از اجزای واقعیت، ارزشی متناسب با آن در ذهن خویش قایل هستیم و نگاه ما نسبت به اشیا یکسان نیست؛ در سینما همین تفاوتها است که بیان میشود. یعنی در حقیقت، ما واقعیت اطراف خویش را نیز به صورتی تقطیع شده میبینیم و آنچه در درون ما این اجزای منقطع را به یکدیگر پیوند میدهد، شناخت ما و بصیرتی است که آن شناخت به ما عطا کرده است. جذب و انصراف ما نسبت به اجزای واقعیت اطراف، با میزان علاقهی ما نسبت به آنها رابطهای مستقیم دارد و ریشه ی این علایق را نیز باید در معرفتمان نسبت به جهان جستجو کرد.
پنجاه، شصت سال کسانی بر ما حکومت کردند که آورندهی آنها، نه اینکه ما نبودیم- چون در ایران حکومت مردم به این صورت اصلًا سابقه نداشت- بلکه دلاوریِ خودشان هم نبود. ایکاش اگر دیکتاتور بودند، اقلَّا مثل نادرشاه با زور بازوی خودشان، یا مثل آغامحمدخان با حیلهگری خودشان بر سر کار آمده بودند؛ اما اینطور نبود. دیگران آمدند و آنها را بر این ملت مسلّط کردند و تمام منابع مادّی و معنوی این ملت را به غارت بردند. با رنجها و محنتهای بسیاری، حرکت عظیمی در مقابل این پدیدهی شوم اتّفاق افتاد و توانست با فدا کردن جانها و با عریان کردن سینهها در مقابل دشنهی دشمن غدّار، به جایی برسد. این زیبا نیست؟ هنر چگونه میتواند از کنار اینها بیتفاوت بگذرد؟ این توقّعِ انقلاب است. هنر انقلابی که ما از اوّل انقلاب همینطور گفتیم و آن را درخواست کردیم، این است. آیا این توقّعِ زیادی است؟ موسیقی و فیلم و تئاتر و نقاشی و سایر رشتههای هنریِ شما باید به این مقوله بپردازد؛ اینها چیزهای لازمی است. توقّعِ انقلاب از هنر و هنرمند، یک توقّعِ زورگویانه و زیادهخواهانه نیست؛ بل مبتنی بر همان مبانی زیباشناختی هنر است. هنر آن است که زیباییها را درک کند. این زیباییها لزوماً گل و بلبل نیست؛ گاهی اوقات، انداختن یک نفر در آتش و تحمّل آن، زیباتر از هر گل و بلبلی است. هنرمند باید این را ببیند، درک کند و آن را با زبان هنر تبیین نماید.